زندگى رسم عجيبيست
كه يك مرغ مهاجر دارد
مرغى كه برخاست و
مشكل نشيند
بالهايش را بگشود
پر زد و بگذاشت
غمها را، خاطرات را
برفت از اينجا
برفت تنهاى تنها
بر فراغ ابرها، آبها
بر فراغ كوهها، دشتها
دور شد از اينجا
برفت تنها و بى پروا
زندگى رسم عجيبيست
كه يك مرغ مهاجر دارد
مرغى كه آموخت
عشق را، لحظه ها را
پر زدنها و
پرپر شدنها را
مرغى كه آموخت
طعم خوش هوس را
لطف خوش محبت
آرامش سكوت را
آزادى و طراوت
گرماى عشق را
آغوش باز، رفاقت
مرغى كه آموخت
گريهء شبانگاه را
طعم تلخ اسارت
دادها، فرياد ها
سردىِ سخت ملامت
شكوه ها و غصه ها
لَختى آنهمه جهالت
زندگى رسم عجيبيست
كه يك مرغ مهاجر دارد
مرغى كه برخاست و
...مشكل نشيند
به ياد سهراب سپهرى و طبيب اصفهانى
No comments:
Post a Comment
Thank you for letting your thoughts be reflected in this pond!